نازدونه

داستان خودم

1392/3/13 13:07
نویسنده : الهام جون
310 بازدید
اشتراک گذاری

دخترک وپرستوی زخمی

روزی بودو روزگاری .درآن زمان که پدربزرگ ها ومادربزرگ های ماهم به دنیا نیامده بودند در روستایی دخترکی به نام مارگارت به همراه پدرومادرش زندگی می کرد .او دخترکی خوش قلب ومهربان بود.مارگارت فقط شش سال بیشتر نداشت وهم درکارهای مزرعه به پدرش کمک می کرد و هم در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد.مارگارت زیباترین دختر دنیا بود .موهای اومانندخورشیدطلایی و زیبا  بود پوستش مثل برف سفیدبود لب هایش مثل برگ گل سرخ زیبا بود چشم هایش هم آبی بود .  روزی در آخرین ماه زمستان مارگارت به بیرون ازرفت خانه تا کمی برف بازی کند او همانطور که مشغول بازی بود ناگهان چیز سیاه رنگی از دور توجه او را به خود جلب کرد . به طرف آن دوید همانطور که کم کم داشت به آن نزدیک می شد فهمید که آن چیز سیاه رنگ یک بچه پرستوی کوچک است.آن را برداشت و باسرعت هرچه تمام تر به طرف خانه دوید.

در را باز کرد وفورا به طرف شومینه رفت وباصدای بلندفریادزد :مامان بابا لطفا بیایید اینجا من یک پرستوی زخمی در بیرون از خانه پیدا کردم.پدرومادربه طرف مارگارت به طرف اورفتند.

مادرگفت:آه عزیزم چه پرستوی زیبایی!پدر گفت:بله پرستوی زیبایی است اما ببین مارگارت جان بالش زخمی شده صبر کن تابروم یه چیزی بیارم تابالش را ببندیم .پدر رفت ویک پارچه آورد وباآن بال پرستو را بست.ویک جعبه آورد و پرستو را درون جعبه گذاشت.

شب شد مارگارت از مادرش اجازه گرفت وپرستو را شب به اتاقش برد. در نیمه های شب که  همه جا را سکوت فرا گرفته بود و ماگارت خواب بود ناگهان صدایی آمد و مارگارت را از خواب پراند.صدایی نازک گفت :مارگارت -  مارگارت .مارگارت بلند شد اطرافش را نگاه کرد چیزی ندید فکر کرد خیالاتی شده و دوباره به خواب خود ادامه داد.صدا دوباره تکرار شد مارگارت ازجایش بلند پشت سرت .مارگارت برگشت وپشت سرش را دید چیز خاصی ندید درآنجا فقط جعبه ای راکه در آن پرستو بود را دید . پرستو گفت:بله بله من هستم من بودم که تو را صدا کرد .مارگارت با تعجب گفت:چی! توحرف می زنی ؟باورم نمیشه.نه شاید هم حق با تو باشه این یک خواب شیرینه و من هم خوابم .اما پرستوگفت نه دوست عزیزم تو بیداری .مارگارت از خودش یه نیشگون گرفت

وگفت:ها یعنی بیدارم .پرستو گفت بله دوست عزیزم همانطور که گفتم توبیداری.پرستو ادامه داد:توبرای من خیلی زحمت کشیدی ازت خیلی ممنونم حالاسه تا آرزو بگو تا برات برآورده کنم .

مارگارت گفت:یعنی واقعا سه تا آرزوها مو بگم ؟ پرستو گفت :بله عزیزم تازه  ارزش کار توبزرگ تر از این حرف هاست . تو منوازتوی اون همه برف پیداکردی و منوازمرگ حتمی نجات دادی .

حالا اینم پاداش کارتوست . مارگارت گفت: خیلی ممنونم پرستو کوچولو باشه من فکرمی کنم الآن

 

دیروقت باشه فردا باهم درباره ی این موضوع صحبت میکنیم . پرستو هم در جواب گفت:باشه.

 

وهردوی آن ها به خواب شیرین خودادامه دادند.فردای آنروز پرستو به مارگارت گفت :مارگارت جان فکراتوکردی ؟ مارگارت گفت : بله . فکرامو کردم .دیشب با حرف توخواب از چشمام پرید وشگفت زده شدم  وسه آرزومو انتخاب کردم بگم؟ پرستو گفت: بله عزیزم . باکمال میل  تو  سه تا آرزو تو بگو تا برآورده کنم . مارگارت هم گفت:باشه .                   

آرزوی اول :. بتونم هر وقت دلم خواست زمانو جلو یا عقب ببرم یا اصلا بتونم زمانو نگه دارم .              

آرزوی دوم:بتونم وقتی حالت خوب شد بال دربیارم وباتوپرواز کنم .

آرزوی سوم:می شه این داستانی روکه الهام داره می نویسه چاپ بشه ؟    

پرستو هم گفت: باشه مارگارت جان همه ی آرزوهای تو برآورده می شه .آخ یادم رفت بهت بگم  که آرزو هایی که من برآورده میکنم فقط یک روز مهلت داره و بعد از یک روز دیگه آرزویی وجود نداره.مارگارت کمی ناراحت شد وگفت:اشکالی نداره . اولین آرزوی مارگارت که سفر به آینده بود برآورده شد او به آینده رفت واز آینده اش باخبر شد.سپس نوبت آرزو دوم او رسید آرزوی مارگارت که پرواز بود برآورده شد او تمام طول روز را در آسمان مشغول پرواز بود .اما نوبت به آرزو سومش رسید اما او زمانی که به آینده رفته بود دید که داستان الهام به چاپ رسیده است .

همه ی آرزو های مارگارت برآورده شد.

                                       

                                                                     نویسندگان:فاطمه و الهام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نازدونه می باشد